خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 23 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

🌠سیاره

بدون عنوان

قراره فردا یه معمار بیاد خونمون نگاه کنه ،بابام قراره آشپزخونه رو بزرگتر کنه و کابينتها رو عوض کنیم .تا ببینیم که ایشون چی میگن آیا امکان داره یا نه... اگه که بشه باید دست بکار بشیم و وسایل پایین رو ببریم طبقه بالا ،چقدم که سخته 😂😅😨😖😵😭😠😓😢😪😣😳😕😧😦😾🙈😿🙀🙊
29 تير 1394

بدون عنوان

اصلا حالم خوب نیست هر دفعه که یه نفر میاد،بعدش نمیتونم با خودم کنار بیام تا چند وقت تو خودم ميرم و حتما باید برم بیرون تا حالم بهتر بشه ... امشب ساعت 10رفتيم بیرون ،با اینکه بابام خسته بود ولی مامانم گفت من دوست دارم برم بیرون و بابام قبول کرد و رفتیم ،من و خواهرم تصمیم گرفته بودیم واسه شام مرغ سوخاری بخریم،بعدشم بابام گفت بريم نزدیک حرم تا سلام بدیم .وقتی از جلوی حرم رد میشدیم خیلی حالم بهتر شد ،دعا کردم حالم زود خوب بشه...
29 تير 1394

بدون عنوان

همون شبی که من باهاش صحبت میکردم گفت که یک ترم مرخصی گرفته واسه ازدواج،که به نظر من کار عجیبی بود ،واسم سوال پیش اومد که چرا ،اما ازش نپرسیدم بعلاوه به نظرم خیلی عجله داشت .... من از اول هم قصدم این بود که درسم ادامه بدم و حتی برم سر کار اما این خانواده یه جورایی راضی نبودن  روز جمعه بابام که باهاش صحبت کرده بود بهش گفته بود که باید درسش تموم کنه و منم باید درسم بخونم بعدش راجع به مراسم و این موضوعات بحث کنیم و همینطور دلیل یه ترم مرخصيشم گفته بود که از نظر روحی داشته افسردگی می گرفته . در نهایت از بابام سه چهار روز مهلت خواسته که فکر کنه....
28 تير 1394

بدون عنوان

بعد از اون همه استرس بالاخره الان راحت شدم،تصمیمم قطعی شد و از همن روز بعداز گفتگو میدونستم که جوابم منفيه و این موضوع رو به مامانم هم گفتم و مامانم میگفت این یه فکر بچه گانس و مهم ویژگی های ديگست،اما من ته دلم راضی نکيشد جتی وقتی به بابامم گفتم قبول نکرد و گفت من بهشون میگم باید با پسرتون صحبت کنم ،که این کارم کرد جمعه بود که رفت باهاش صحبت کرد....
28 تير 1394

بدون عنوان

من از اول شکل واسم مهم بود و به خواهرمم همیشه ميگفتم اما نمیدونم چرا امشب برام ملاک نبود زياد! بابام از قبل گفته بود که این آقا از من ۴سال بزرگتره ولی امشب معلوم شد ۱سال بوده! در کل بعد از صحبت کردن با هم دیگه ،نظر خاصی ندارم و دقیقا نمیتونم چیزی بگم ... از شما دوستان که این مرحله رو طی کردین میخوام بپرسم حالا باید چکار کنم؟
24 تير 1394

بدون عنوان

امشب بالاخره اومد و با کلی استرس تموم شد،البته استرسم همون اولش بود بعد خوب شد. تقریبا ساعتاي ۹.۵شب بود بعد از افطار که اومدن خونمون ،بابام در رو باز کرد و مهمونا رو به طبقه بالا راهنمایی کرد ما هم که پایین بودیم بعدش که مهمونا نشستن بابام اومد پایین و چای رو برد (من از قبل گفته بودم چای نميبرم) خلاصه بعد از حدود ۵دقيقه من و مامانم و خواهرم رفتیم طبقه بالا ،و نشستیم کنار مهمونا ،بعد مامان پسره شروع کرد به سوال پرسیدن از من که چند سالمه و رشتم چیه و... بعد مامانش گفت که بريم صحبت کنیم ،که ما رفتیم طبقه پایین و منم که اصلا آماده نبودم و سوال خاصی تو ذهنم نبود گفتم اون اول شروع کنه و...
24 تير 1394

بدون عنوان

امروز باز بابام گفت که اومدن تا در مورد زمان اومدنشون بپرسن که قبل افطار بیان یا بعد افطار که بابام هم گفته بعد افطار . خواهرم امروز میگه فکر کردی که چی باید بگی و سؤالاتت رو آماده کردی ،منم بهش گفتم من نمیخوام زیاد جدی بگیرم ،ولی الان که دارم فکر میکنم میبینم واقعا باید یک کم در موردش فکر کنم تا استرس نگیرم،حتی هنوز فک نکردم چي بپوشم .... خیلی سخته اصلا آماده نیستم.
21 تير 1394

بدون عنوان

امروز ساعت 10بود که بابام زنگ زد و گفت قرار شده که سه شنبه بیان ،منم یکم خیالم راحت شد تا سه شنبه وقت هست... ساعت 5 ميرم کلاس ،خدا کنه زیاد سخت نگیره استادم.دفعه پیش که بعد اذون کلاس تعطیل کرد... خواهرم خوابیده ،فک کنم تا وقتی من از کلاس بیام خواب باشه.
20 تير 1394

بدون عنوان

دیشب واسه افطاری رفتیم شانديز ،البته دیر راه افتادیم و اذون تو راه گفتن ،بد نبود و یکم حال و هوام عوض شد .بعد از افطار رفتیم خونه بابا بزرگم . امروز که از خواب بیدار شدم  باز یاد اون موضوع افتادم و ...  
20 تير 1394

بدون عنوان

دیروز بعد از افطار بود که بابام گفت بابای پسره از صبح تا الان ۲بار اومده پیش بابام که ازش واسه زمان اومدنشون به خونمون سوال کنه و بابام گفته که باید با مامانم و من صحبت کنه ،من توی دلم گفتم چقدر پسره هل تشریف داره که نتونستم تا هفته دیگه صبر کنن .من به مامانم گفتم بهتره که اول هفته نباشه بندازيم پنج شنبه ولی مامانم گفت اگر زودتر بیان خیال تو هم راحت تره و استرست از بین می ره . فعلا دلم رو به فردا خوش کردم که قراره برم کلاس و یکم از این حال و هوای مبهم در بیام .خدایا خودت کمکم کن😶
19 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد